یه روز خوب با نفس
یه پیکنیک دسته جمعی با مامان بزرگو بابا بزرگو زن عموهاوو عمو اسفندیارو بابایی امیرعلی نفس مامان،خوب میشه گفت کل روزو بیرون از خونه بودیم خوش گذشت اما نفس خسته شده بو آخه عادت نداشت این همه ساعت بیرون باشه دیگه آخر آخراش بی تابی میکرد بعد از گدروندن یه روزه خوب بلاخره شب برگشتیمو یه راست رفتیم اتاقو تا سرمونو گذاشتیم رو بالشت خوبمون برد تازه خوابیده بودیم که یهو ا صدای گریه ی بلند امیرعلی همه بیدار شدیم یه دادو بی دادی کرد که نگو چشماش بسته باذم نمیکرد که ببینه بغل کیه کجاست فقط داد میزد خلاصه بعده چند ساعت بی خوابی نزدیکای صبح موفق شد بخوابوندمش هنوزم نمیدونم علت اون گریه ی بد موقعش چی بود نمیدونم شاید بد خواب شده بود یا ..... خلاصه بخیر گذشتو شب صبح کردیم و طبق معمول با صدای نفس بیدار شدیمو.....
اینم نفس که بیرون انقدر گشتیم تا خوابش برد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی