لحظه ی بد و تلخ
وای پسرم خیلی مارو ترسوندی............... ........نشته بودم پزیرایی وقت دارو هات بود به بابایی گفتم که خوابه چطوری بدیم بهش گفت اون با من،منم فک کردم کارشو بلده دا آخه جندبار این کارو کرده،من بخوام بهت داروهاتو بدم اول بیدارت میکنم تا تو هوشیاری باشی،یادم رفت به بابات تاکید کنم بیدارت کنه،چه بدونم فک کردم میدونه دا باید بیدارت کنه..... خلاصه یهو داد زد بهناااااااااااااااااز از جام پریدم دویدم طرف اتاق تو بغلش بودیو اصلا نفس نمیکشیدی چشاتو باز کرده بودی رفته رفتم بازتر میشدو نفستم اصلا در نمیومد مامان بزرگت زو گرفت بغلش ترو و هی زد به پشتت نفست میومدو میرفت بعده چند دقیقه با زور نفس کشیدی ولی صدات در نمیومد خلاصه د...
نویسنده :
مامانی
1:43