لحظه ی بد و تلخ
وای پسرم خیلی مارو ترسوندی...............
........نشته بودم پزیرایی وقت دارو هات بود به بابایی گفتم که خوابه چطوری بدیم بهش گفت اون با من،منم فک کردم کارشو بلده دا آخه جندبار این کارو کرده،من بخوام بهت داروهاتو بدم اول بیدارت میکنم تا تو هوشیاری باشی،یادم رفت به بابات تاکید کنم بیدارت کنه،چه بدونم فک کردم میدونه دا باید بیدارت کنه.....
خلاصه یهو داد زد بهناااااااااااااااااز از جام پریدم دویدم طرف اتاق تو بغلش بودیو اصلا نفس نمیکشیدی چشاتو باز کرده بودی رفته رفتم بازتر میشدو نفستم اصلا در نمیومد مامان بزرگت زو گرفت بغلش ترو و هی زد به پشتت نفست میومدو میرفت بعده چند دقیقه با زور نفس کشیدی ولی صدات در نمیومد خلاصه داشتم سکته میکردم،پسرم ببخش اول تقصیر من بود که سهل انگاری کردمو سپردم به بابات که اصلا تجربه نداره و دوم باباییت که نه بیدارت کرده نه هم ازم پرسیده توخواب دارو رو ریخته گلوت،ببخشمون عزیز دلم،داشتم میمردما....
النم ساعت 2 نصفه شبه نشستم بالا سرت خوابم نمیگیره میترسم بخوابم بازم نفصت بند بیادو من نفهمم...
خدارو شکر بخیر گذشت از این به بعد قول میدم از این اتفاقا نیافته قول میدم،دوست دارم..........