امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

امیرعلی نفس مامانو بابایی

م

امیرعلی یه مدتی هست که بدجور گوشش درد میکنه هی دستشو میبره گوششو میکشه و دستشم میماله به بینیشو یا نمیتونه بخوابه یا هم از خواب بیدار میشه از شدت درد، تا اینکه امروز بردیمش دکتر البته من میترسیدم که عفونت کرده باشه  ولی خدارو شکر چیزه مهمی نبود آقای دکتر اول قدو وزنشو اندازه  کرد قدشو جندبار اندازه گرفت باورش نمیشد که قد امیرعلی تو 4ونیم ماهگی 70 باشه میگفت باید تو 9ماهگی قدش 70باشه پسر قد بلند من قربونش برم کشیده به باباییش دا آخه باباشم ماشالا قدش بلنده نزدیکه 2متر میشه وزنشم که 8کیلو بود یعنی نرمالو عالی و دلیل این که هم گوشش درد میکنه دکتر گفت حساسیته ارثی هست و منم میدونم که از خان داییش ارث رسیده آخه اونم حساسیت داره گفت نمی...
11 مرداد 1393

یه روز خوب با نفس

یه پیکنیک دسته جمعی با مامان بزرگو بابا بزرگو زن عموهاوو عمو اسفندیارو بابایی  امیرعلی نفس مامان،خوب میشه گفت کل روزو بیرون از خونه بودیم خوش گذشت اما نفس خسته شده بو آخه عادت نداشت این همه ساعت بیرون باشه دیگه آخر آخراش بی تابی میکرد بعد از گدروندن یه روزه خوب بلاخره شب برگشتیمو یه راست رفتیم اتاقو تا سرمونو گذاشتیم رو بالشت خوبمون برد تازه خوابیده بودیم که یهو ا صدای گریه ی بلند امیرعلی همه بیدار شدیم یه دادو بی دادی کرد که نگو چشماش بسته باذم نمیکرد که ببینه بغل کیه کجاست فقط داد میزد خلاصه بعده چند ساعت بی خوابی نزدیکای صبح موفق شد بخوابوندمش هنوزم نمیدونم علت اون گریه ی بد موقعش چی بود نمیدونم شاید بد خواب شده بود یا ..... خلاصه ...
11 مرداد 1393

چه زود گذشت...........

قند عسل مامان بزرگ تر که میشه عاقل ترم میشه دیگه مثه قبلا زیاد مامانی رو اذیت نمیکنه اما هرروز که میگزره شیرین تر میشه و خودشو بیشتر تو دل بقیه جا میکنه،عسلم تازگیا یاد گرفته غلت بزنه 2تا دستاشم میبره دهنشو میماله به لسه هاش و صدا در میاره از خودش انقدر اداهای با نمک داره که دل همه رو آب میکنه،عکسای قدیمیشو که نگا میکنم یا لباساش که براش هی کوچیک میشن از اونا میفهمم که عسلی مامان چقدر بزرگ شده،خیلی هم شیطون شده ها اصلا آرومو قرار نداره وقتی با کالسکه میریم بیرون بگردیم انقدر تو کاسکه ورجه وورجه میکنه سر میخوره میاد پایین و شروع میکنه به گریه کردن که منو بکشین بالا،دوس داره همش رو پاهاش نگهش داریم تا تاتی تاتی کنه انقدر پا میزنه که من میگم ...
7 مرداد 1393

دومین افطاری امیرعلی جونی

اولین افطاری رو خونه مامان جون اینا مهمون بودبم که فرصت نشد بنویسم و دومین افطاری چهارشنبه 25/4/1393 خونه عمو اسفندیار اینا مهمون بودیم نفس یکم بد خواب شده بودو گریه میکرد با عجله حاضر شدیمو را افتادیم یکمم دیر کرده بودیم ت سوار ماشین شدیم نفس آروم شد ماشین سواریو بیرون رفتنو دوس داره عزیزم تو راه یکم بازی کردو شیطونی تا خوابش برد تا برسیم خونشون خواب بود تا رسیدیمو گداشتمش زمین بیدار شدو شروع کرد شیطونی کردن پسرعموهاشم جمع شده بودن دورشو باهاش بازی میکردن نفسم با شیرین کاریاش همورو میخندوند از بس که با نمکو خوردنیو نازی پسمل مامان امروزم که میشه 2شنبه 30/4/1393 مهمون خونه عمو شهریار اینا هستیم و الانم پسملی خوابه و داره استراحت میکنه تا ر...
30 تير 1393

جلفا با امیرعلی وبابایی

2شنبه بود که یهویی تصمیم گرفتیم فردا بریم جلفا شبش عمو شهریار اینا اینجا بودن شب دیر وقت خوابیدیمو قرار شد صبح زود رابیافتیم عسلی مامانم که اون شب قشنگ خوابید تا مامانیش خوب استراحت کنه فردا خسته نباشه،صبح بعداز صبحانه وسایلارو حاضر کردیمو تقریبا 30/9 را افتادیم منو بابایی و امیرعلی جون و زن عمو و پسرعمو عقب نشستیم، عمو شهریار رانندگی میکردو مامان ثوری هم جلو نشسته بود،بعده یکی 2ساعت رسیدیم نفس هم همه راهو خواب بود،اولش رفتیم بازار روس ها مامانی یه عینک آفتابی خرید بعدش نفس شروع کرد به گریه کردن و اذیت دادن آخه گرما زده شده بود منو بابایی بردیمش تو ماشین یکم کولرو باز کردیم حالش بهتر شد قشنک نتونستیم بازارو بگردیم خلاصه بقیه هم اوم...
25 تير 1393