امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 2 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

امیرعلی نفس مامانو بابایی

شخصیت بچه های متولد اسفند

همان طور كه مي دانيد اكثر بچه ها را در زير برگ شلغم پيدا مي كنند. چندتايي از آنها را نيز لك لك در بقچه اي كه از منقارش آويزان شده است مي آورد، بعضي از آنها هم در كيف سياه آقاي دكتر به بيمارستان آورده شده اند. ولي نوزاد كوچولوي اسفندي شما از اين قاعده مستثنا است. او سوار بر پرتو مهتاب از سرزمين پريان آمده است. اگر با دقت به چهره او بنگريد هنوز انعكاس چهره پريان و درختان اسرار آميز را در چشمان رويايي و كوچك او مي بينيد. حتي شايد غبار ستاره ها را نيز در پشت گوش او لمس كنيد. بالهايش ممكن است در موقع رسيدن به اتاق زايمان محو شده باشد ولي احتمالا هنوز محل اتصال آنها به بدن او كمي برجسته است. احتمالا كارت تبريك هايي را كه براي تازه مادران چاپ...
27 آبان 1393

به حرف اومدن امیرعلی جونی

میشه گفت نفس دیگه الان کلماتی به کار میبره که نشونه ی اینه که زودتر به حرف زدن میافته،آره نفس مهمترین کلمه ای که بکار برد (((ماما))) بود که یعنی بزرگترین آرزوی من بود که اسم مادر رو از زبون پسر خودم ،پاره ی تنم، کسی که از گوشتو خون منه بشنوم و این بهترینو قشنگترین لحظه برای هر مادری هست،یعنی نقل زبونش شده ها همش میگه ماما ماما ماما وقتی خوشحاله میگه وقتی ناراحته میگه موقع بازی کردن میگه خلاصه هر لحظه و هر مکان میگه ،منم با هربار ماما گفتنش قند تو دلم آب میشه و از ته دل با گفتن جانم عزیزم ،نفسم ،جانم فدات شم، دردت به جونم جوابشو میدم و نفسم با لبخنده زیبایی که اون لپاشم چال میفته و اناراش میاد بیرون قربونش برم احساس رضایت مندی ...
23 آبان 1393

سررما خوردگی شدید

چند روزیه نفس بدجور سرما خورده یعنی اصلا نمیتونه نفس بکشه راحت مخصوصا تو خواب سینش موقع نفس کشیدن خش خش میکنه و سرفه ها شدیدو خلط دارم داره،دیروز بردیمش دکتر کفت مننژیت هستش منم یکم ترسیدم اومدم تحقیق کردم دیدم اشلا علایم اونو نداره دکتر یه چیزی گفته دا خلاصه چند تا دارو نوشت که الان حالش خدارو شکر بهتره بهترم میشه ایشالا قربونش برم بدجور اذیت میشه خودشم اصلا نمیتونه راحت بخوابه هر 5 دقیقه با گریه از خواب بیدار میشه ایشالا خوب میشه چند روز بعد....... ...
16 آبان 1393

وابستگی

این روزا امیرعلی بدجوری وابسته من شده یعنی اصلا نباید از جلوی چشمش دور بشم تا چششم بهم میوفته گریه میکنه که بغلم کن یعنی کارم شده فقط باهاش بازی کردن تا میخوابه تند تند کارامو میکنم بیدارم که میشه باید پیشش باشم یعنی شب که میخوابه انقدر خسته میوفتم که نمیفهمم کی خوابم برد.......تا صبحم که انقدر غلت میخوره که من مجبور میشم تو یه جای کوچولو جمع شم تا صبح بخوابم،خلاصه یه بلاچه ای شده که نگو یعنی خستم میکنه هاااااااااااااااااااااااا  با کسی هم نمیمونه اصلا حتی با باباشم نمیونه قربونش برم عسلم............ ...
16 آبان 1393

اولین محرم

امسال اولین محرم امیرعلی جون بود،متاسفانه چون سما خورده بود نتونستیم بیرون ببریمش،ولی یه چندباری با ماشین بیرون بردیمش از تو ماشین یه نگاهی انداخته و بعدش خوابش برده،قربونش برم هم تعجب کرده بود هم یجورایی خوششش اومده بود دوست داشت نگا کنه اما خواب امونش نمیداد،سینه زدن یاد گرفته میخواد سینه بزنه بعضی وقتا میبره اشتباهی دستشو به صورتش میزنه قربونش برم که اینقدر باهوشه........... راستی قبل از محرم هم یه آش دندونی هم بخاطر رسمش پختیمو قسمت کردیم با یه عکس کوچولویی برا یادگاری با عجله شد در ضمن خیلی وقته دندوناش در اومده ها ولی قبلا هم گفتم بخاطر برخی مشکلات نشد جشن دندونی بگیرم اینم برا اینکه تو دلم نمونه پختم........ایشالا تولدش جب...
12 آبان 1393

بدون عنوان

محرم شد نمی خواهی بیایی؟ الا ای صاحب قلبم کجایی؟ محرم شد نمی خواهی بیایی؟   خوشا آن شور و حال و اشک و آهت   خوشا آن ناله های نینوایی   خوشا بر حال تو هروقت که خواهی کنار تربت آن سر جدایی   ...
7 آبان 1393

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی

سلام دنیای مامان سلام همه چیزو همه کس مامان،با اومدنت به زندگی ما معنا دادی نفسم،با اومدنت حس لطیف و بزرگ مادر بودنو به من بخشیدی و من فهمیدم که مادر یعنی عشق مادر یعنی یه دنیا محبت و اینطور بود که قدر زحمات مادرمو الان میفهممو دست بوس همه ی زحماتش هستم که عمرشو به پای ما گذاشته،با اومدنت حس پدر بودن رو به بابایی دادی که عاشقانه دوست داره، با اومدنت به قلب ما نور بخشیدی و هر لحظه ی مارو شیرینو شیرینتر کردی ممنونم ازت پسرم. الان 7 ماه از زمینی شدن فرشته کوچولوی ما میگذره و من هر روز بیشتر از پیش عاشقش میشیم،بزرگ که میشی عاقل تر باهوش تر وشیرینتر میشی از خدا میخوام به ما کمک کنه و مارو یاری بده تا تو فرشته ی ناز رو ب...
7 آبان 1393

مروارید کوچولو خوش اومدی

آخرین مطلب رو 5 مهر فرصت کردم بنویسم و الان که دارم این مطلب رو مینویسم درست 5 آبان هستش و من 1 ماهه تمامه که به دلایلی فرصت نکردم بیام و امروز بلاخره اومدمو میخوام از اتفاقایی که تو این یک ماه افتاده بگم البته به طور خلاصه چون تو این ماه خیلی اتفاقا افتاده اما من فقط به مهماش اشاره میکنم وووووووووووووووووووووو بلاخره مهمترین اتفاق این ماهو زندگی 7 ماهه ی عشقم که منتظرش بودیم بی صبرانه اتفاق افتاد و تو تاریخ 1393/7/13 امیرعلی عشقم نفسم و میوه ی زندگی منو بابایی دندون در آوورد و مرواریدای کوچولوش لثه ترکوند و خود نمایی کرد ،عشقم عسلم نفسم مبارکت باشه تبریک میگم بهت نفسم و ازت معذرت میخوام که نتونستم جشن دندونی بگیرم برات بنابه دلای...
5 آبان 1393