امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 16 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

امیرعلی نفس مامانو بابایی

تولد میوه ی دلم مبارک

تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر ! مادر شدم اوپاره جان شد،خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر !!! ...
23 اسفند 1393

یک روز تا 1سالگیت

پسرم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی، از این پس همه چیز زندگی تکراریست جز مهربانی ..... دلبندم،جان مادر فدای اون قدو بالایت،1سال گذشت 1سال باتو چه زیبا گذشت و ما با خنده هایت خندیدیمو با گریه هایت ناراحت شدیم،فردا جشن تولد خودمونی و مختصری برایت تدارک دیدیم انشاالله تولد 120سالگیت رو جشن بگیریم از ته دل تبریک میگم بهت پسرم بازم میگم به دنیای منو بابایی خوش اومدی....... دوست داریم... ...
21 اسفند 1393

11ماهگی

سلام نفس مادر 11 ماه گذشت،چقدر با تو بودن شیرینه دلبندم انقدر که گذر زمان حس نمیشه و  چندهفته مونده به تولدت نزدیک یک ساله تو جمع ما هستی و شادی و دلخوشی رو به ما هدیه کردی نفس مادر  بدون که منو بابایی عاشقانه دوست داریم قربونت برم ایشالا به زودی بازم با خبرای خوش میام.....
4 اسفند 1393

امروز پسرم 10 ماهه شد

سلام گل باغ زندگی ما!!! چقدر با تو بودن زیباست، هروز که میگذره یه دنیا خاطره برای ما خلق میکنی خاطره ای از شیرین کاریات خاطره ای از روز به روز بزرگ شدنت و پیشرفتت. پسرم چقدر زیباست با تو زندگی هر روز به امید دیدن روی گل ماهت بیدار میشمو هر شب به امید فردایی بهترو زیباتر با تو به خواب میرم و هر صبح که بیدار میشم و نگاهم به نگاهت گره میخوره احساس میکنم اولین بارمه که میبینمت هیچ وقت از با تو بودن خسته نمیشم نفس مامان،هرروز بیشتر از قبل بهت وابسته میشم و عاشقت میشم،پسرم بمون تا منم باشم ،بخند که با خند هات جون تازه میگیرمو با تو هیج وقت زندگی خسته کننده و تکراری نیست. دوست دارم عزیز دلم عاشقتم دلبندم 10ماه...
22 دی 1393

راه افتادن گل زندگی ما

هورااااااااااااااااا امیرعلی جون بلاخره عزمشو جزم کردو روز 14 دی ماه بود که راه افتاد آره بلاخره نفس مامان تنهایی خوشو بلند کردو شروع کرد به راه رفتن دیگه از یجا نشستنو 4دستو پا رفتن خبری نیست همش دور خونه میچرخه میخوره زمین بازم پا میشه دوباره را میافته از خسته شدنم خبری نیست هربارم که زمین میخوره با خنده دوباره پا میشه راه میره قدماشو محکمو آروم برمیداره با دستاشم سعی میکنه تعادلشو حفظ کنه و هر روزم نسبت به روزای قبل پیشرفت میکنه بیشتر و با تعادل سر پا وایمیسته خلاصه انتظارا سر اومدو راه رفتن پسری رو هم دیدیم و ما هم با شوقو عشق فقط راه رفتنشو نگا میکنیمو عشق میکنیم از این همه پیشرفت نفس ، امیرعلی قبل از یک سالگی هم به حرف اومد هم راه افتا...
18 دی 1393

یه حرکت جدید

امیر علی دیروز با کارش همه متعجب کرد دیر یا زود این اتفاق باید میافتاد اما یهویی که شد من تعجب کردم آمادگیشو نداشتم  دیشب دقیقا روز 5شنبه 11دی بود که دور هم نشسته بودیم امیرعلی هم داشت برا خودش بازی میکرد یهو بلند شدو شروع کرد به راه رفتن انقدرم قدماشو محکمو قشنگ میذاشت که انگار خیلی وقته داره راه میره چندباری این کارو کردو از من رفت بغل مامان جونش از بغل اونم اومد پیش من خیلی ذوق زده شده بودم قربونش برم دیگه داره سعی میکنه راه بره به سلامتی مادر فدات بشه دلبندم مبارکه قدم برداشتنت ایشالا در راه خدا و اسلام قدمای درست و در راه دانش قدمای بزرگی برداری به امیدروزها و آینده ای بهتر با تو  پسرک قشنگم در پناه خدا باشی  ...
12 دی 1393