امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 33 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

امیرعلی نفس مامانو بابایی

11ماهگی

سلام نفس مادر 11 ماه گذشت،چقدر با تو بودن شیرینه دلبندم انقدر که گذر زمان حس نمیشه و  چندهفته مونده به تولدت نزدیک یک ساله تو جمع ما هستی و شادی و دلخوشی رو به ما هدیه کردی نفس مادر  بدون که منو بابایی عاشقانه دوست داریم قربونت برم ایشالا به زودی بازم با خبرای خوش میام.....
4 اسفند 1393

امروز پسرم 10 ماهه شد

سلام گل باغ زندگی ما!!! چقدر با تو بودن زیباست، هروز که میگذره یه دنیا خاطره برای ما خلق میکنی خاطره ای از شیرین کاریات خاطره ای از روز به روز بزرگ شدنت و پیشرفتت. پسرم چقدر زیباست با تو زندگی هر روز به امید دیدن روی گل ماهت بیدار میشمو هر شب به امید فردایی بهترو زیباتر با تو به خواب میرم و هر صبح که بیدار میشم و نگاهم به نگاهت گره میخوره احساس میکنم اولین بارمه که میبینمت هیچ وقت از با تو بودن خسته نمیشم نفس مامان،هرروز بیشتر از قبل بهت وابسته میشم و عاشقت میشم،پسرم بمون تا منم باشم ،بخند که با خند هات جون تازه میگیرمو با تو هیج وقت زندگی خسته کننده و تکراری نیست. دوست دارم عزیز دلم عاشقتم دلبندم 10ماه...
22 دی 1393

راه افتادن گل زندگی ما

هورااااااااااااااااا امیرعلی جون بلاخره عزمشو جزم کردو روز 14 دی ماه بود که راه افتاد آره بلاخره نفس مامان تنهایی خوشو بلند کردو شروع کرد به راه رفتن دیگه از یجا نشستنو 4دستو پا رفتن خبری نیست همش دور خونه میچرخه میخوره زمین بازم پا میشه دوباره را میافته از خسته شدنم خبری نیست هربارم که زمین میخوره با خنده دوباره پا میشه راه میره قدماشو محکمو آروم برمیداره با دستاشم سعی میکنه تعادلشو حفظ کنه و هر روزم نسبت به روزای قبل پیشرفت میکنه بیشتر و با تعادل سر پا وایمیسته خلاصه انتظارا سر اومدو راه رفتن پسری رو هم دیدیم و ما هم با شوقو عشق فقط راه رفتنشو نگا میکنیمو عشق میکنیم از این همه پیشرفت نفس ، امیرعلی قبل از یک سالگی هم به حرف اومد هم راه افتا...
18 دی 1393

یه حرکت جدید

امیر علی دیروز با کارش همه متعجب کرد دیر یا زود این اتفاق باید میافتاد اما یهویی که شد من تعجب کردم آمادگیشو نداشتم  دیشب دقیقا روز 5شنبه 11دی بود که دور هم نشسته بودیم امیرعلی هم داشت برا خودش بازی میکرد یهو بلند شدو شروع کرد به راه رفتن انقدرم قدماشو محکمو قشنگ میذاشت که انگار خیلی وقته داره راه میره چندباری این کارو کردو از من رفت بغل مامان جونش از بغل اونم اومد پیش من خیلی ذوق زده شده بودم قربونش برم دیگه داره سعی میکنه راه بره به سلامتی مادر فدات بشه دلبندم مبارکه قدم برداشتنت ایشالا در راه خدا و اسلام قدمای درست و در راه دانش قدمای بزرگی برداری به امیدروزها و آینده ای بهتر با تو  پسرک قشنگم در پناه خدا باشی  ...
12 دی 1393

مادرانه ای برای پسرم

  مرد کوچک مادر فدای قدو بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تک...
9 دی 1393

جادویی که همه چیز را تغییر میدهد....

میلیونها سال است که زنها حامله میشوند و شکم هایشان میشود خانه موجودی دیگر                                  میلیون ها سال است که ادمهای دیگر شاهد بارداری و زایمان زنان هستند اما هنوز هیچکس به ان عادت نکرده است. نه زنهای حامله و نه رهگذرها ، مردم دوست دارند به زنهای حامله لبخند بزنند  و مراقبشان باشند. شکمهای بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمیشوند ، جدا چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو . چقدر عجیب است تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن...
8 دی 1393

.......

جا پاي من نذار آدم كوچولو...من خودم راهو گم كردم...ولي هرجا ميري پاتو رو پاي من بذار مبادا راه زندگي پاهاتو خراش بده...هنوز خيلي برات زوده... ...
8 دی 1393